هر بار که او یک بیسکوئیت برمی‌داشت ، آن مرد هم همین کار را می‌کرد. این کار, او را حسابی عصبانی کرده بود ولی نمی‌خواست واکنش نشان دهد.

وقتی که تنها یک بیسکوئیت باقی مانده بود، پیش خود فکر کرد: «حالا ببینم این مرد بی‌ادب چه کار خواهد کرد؟»
مرد آخرین بیسکوئیت را نصف کرد و نصفش را برای او گذاشت.

این دیگه خیلی پرروئی می‌خواست!
او حسابی عصبانی شده بود.

در این هنگام بلندگوی فرودگاه اعلام کرد که زمان سوار شدن به هواپیماست. آن زن کتابش را بست، لوازمش را جمع و جور کرد و با نگاه تندی که به مرد انداخت از آنجا دور شد و به سمت محل سوار شدن رفت. وقتی داخل هواپیما روی صندلی‌ نشست، دستش را داخل ساکش کرد تا عینک را داخل آن قرار دهد و ناگهان با کمال تعجب دید که جعبه بیسکوئیتش آنجاست، باز نشده و دست نخورده!
خیلی شرمنده شد!! از خودش بدش آمد ... یادش رفته بود بیسکوئیتی که خریده  را داخل ساکش گذاشته .
آن مرد بیسکوئیت‌هایش را با او تقسیم کرده بود، بدون آن که عصبانی و برآشفته شده باشد.....

در صورتی که خودش آن موقع که فکر می‌کرد آن مرد دارد از بیسکوئیت‌هایش می‌خورد خیلی عصبانی شده بود. و متاسفانه دیگر زمانی برای توضیح رفتارش و یا معذرت‌خواهی نبود...

 
بعضی چیزها هستند که دیگر نمی‌توان آن‌ها را بازگرداند :

 
1. سنگ ... پس از رها شدن
2. سخن ... پس از به زبان آوردن
3. فرصت... پس از پایان یافتن
4. زمان ... پس از سپری شدن! .....................