لحظه های زندگی راغنیمت شمار
یكی از مهمانها كه الان مىآید نكته بین و بهانه گیر و حسود
و چهار چشمى همه چیز را مىپاید …
از این اتاق به آن اتاق سر مىكشى،
از حیاط به توى هال مىپرى،
از پلهها به طبقه بالا میروى، بر میگردى …
پرده و قالى و سماور و گل و میوه و چاى و شربت و شیرینى
و شهرام و رامین و مهین و شهین ...
مىروى و مىآیى و ازآن رد می شویی …!
لحظهاى همه چیز را رها كن
خودت را خلاص كن
بایست و با خودت روبرو شو!
نگاهش كن
خوب نگاهش كن!
می دوى و مىپرى
كه ناگهان سر پیچ پلكان جلوت یک آیینه است …
او را مىشناسى؟
دقیقا وراندازش كن
كوشش كن درست بشناسیاش
درست بجایش آورى
فكر كن ببین این همان است كه مىخواستى باشى؟
اگر نه
پس چه كسى و چه كارى فوریتر و مهمتر از اینكه
همهی این مشغلههاى سرسام آور و پوچ و روزمره و تكرارى و زودگذر و
تقلیدى و بیدوام و بىقیمت
را از دست و دوشت بریزى و به او بپردازى
و او را درست كنى.
فرصت كم است!
مگر عمر آدمى چند هزار سال است؟!
چه زود هم مىگذرد
مثل صفحات كتابى كه باد آن را ورق مىزند،
آنهم كتاب كوچكى كه پنجاه، شصت صفحه بیشتر ندارد ..........




من یک معلمم.